بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

بهار و اجیش

امروز توی اشبزخونه بودم و نگار رو روی مبل کنار ابن گذاشته بودم تا نظارتی بر بهار داشته باشم تا یهو و ناغافل کاری نکنه ...یهو دیدم بدو بدو رفت دستمال کاغذی برداشت و با خودش میگفت ادی چرا ایمی کردی خیلی جالب بود برام ببینم منظورش چیه .بهار اصلا متوجه نبود دارم نگاش میکنم دیدم بدو بدو رفت طرف نگار اول بوسش کرد بعد یخورده شیری که از دهن نگار اومده بود بیرون رو تمیز کرد بعد بینیشم رو تمیز کرد و دوباره بوسش کرد و دستمالو انداخت سطل اشغال و با خودش داشت میگفت ، آدی (آجی) ایمی (بینی ) نکن باشه و من که غش خنده رفتم از کار این وروجک ...واقعا این روزا خیلی بهار دوست داشتنی و خواستنی شده فدای جفتشون برررررم منننننننننن ...
8 آذر 1393

بهار و این روزها

وقتی دخملی من تو سن یه سال و هشت ماهگی پستونک میخوره......... بچم یادشه نوزادیش افتادهههه..اما لازم به ذکره بگم بهار تو نوزادیش هرگز پستونک نخورد اما حالا حالش دم دمای ورود ابجیش دگرگون شده و پستونک میخوره     وقتی دخملی من خودشو واسمون لوس میکنه....     ...
30 شهريور 1393

این روزهای بهار جونم

دخترم کم کم داره تمرین بچه داری میکنه ...ای جانم با اون لالایی خوندنت ...تارگیا انقدر تو دنیای خیالی خودت سرگرم شدی ..لالایی میخونی مثلا پوشک عروسکاتو عوض میکنی بوسشون میکنی و گاهی هم دعوا و کتک کاری ...داری اماتوری خاله بازی رو یاد میگیری چالبه وقتی دعواشون میکینی بعدش هی میگی هان؟؟؟ هان؟؟؟ و منتظر اینی تا برات جواب بدن که چرا کار بد کردن   ...
17 مرداد 1393

یه روز خوب

چند روز پیش تصمیم گرفتیم دخملی رو ببریم پارک ...ولی چه پارکییییییییییییی اولش خوب پیش رفت و بهار با وسایل بازی سرگرم شد و من و باباشم شاد و دلخوش یه گوشه ای بهار رو تماشا میکردیم که چه زود بزرگ شد چه زود گذشت از اولین تاتی کردنش از اولین خندش از اولین بابا و ماما گفتن و خلاصه بهار توی یه عالمی بود و منم تو یه عالم دیگه .....تا لاینکه دیدم یهو بهار راهشو با عجله کج کردو از منطقه پارک دوون دوون پرید بیرون ...   من و حسامم تا این واکنش یهوویی بهار رو دیدیم فهمیدیم یه چیز جالبی توجه بهار رو به خودش جلب کرده ...و اون چیز چیزی جز اب نمیتونست باشه یا یه بچه ی کوچولو ....اخه بهار وقتی این دو چیزو میبینه از خود ک...
6 مرداد 1393

من و بهار

این روزا من و بهار مثل دو تا خانوم میشینیم پیش هم لاک میزنیم ..رژ میزنیم ..با هم گاهی نی نای نای میکنیم...دست میزنیم الکی هر هر میخندیم ...وقتی حسام میاد دوتایی به استقبالش میریم... میشینیم و اب میوه میخوریم و با زبون گاهی خارجکی گتاهی ایرونی گپ میزنیم .الکی به هم تلفن میکینیم ووووووووو کلی سرگرمی دیگه...  و من هرچی خدا رو شکر کنم بایت دخترم که مونس منه کم گفتم ....خدایا شکرت
27 خرداد 1393