بدون عنوان
قربان خدایی که تورا به ما هدیه داد .... ۶ سالگیت مبارک عزیز دل❤️💕 ...
نویسنده :
مامان دخترا
2:40
دخترای من
بعد مدتها برگشتیم😁
چگرد و خاکی شده اینجا ،انقد این اموزش مجازی فرصت برامون نزاشته ک ی سر ب اینجا بزنیم ...
نویسنده :
مامان دخترا
1:59
مهد نگارجان
یک عدد عشق ب مهد هستن ایشون خوشحالم خیلی خوشحال، چون اولین تجربه ی اجتماعی شدن دخترا، تو جایی بود ک بهترین کادرو و پرسنل داشت، بنظر من اولین تجربه ها همیشه موندگارن برا ادما، مخصوصا اولین معلم، اولین مهد ومدرسه، خیلی خوشحالم ک هم بهارجان هم نگارجان هردوشون علاقه مند ب مهد و مدرسن، این باعث شده اجتماعی بار بیان و خیلی مستقل باشن، یک دختر بچه ضعیف نیستن ک وقتی جمعی وارد میشن خجالت بکشن، ی گوشه بشینن، بنظر من چ دختر چ پسر باید قوی و اجتماعی باشه تا خوب بتونه تو جامعة از خودش دفاع کنه، قشنگ حرفشو بزنه، ک تو نخوره، فعلا تربیت دخترا تو این زمینه روسفیدم کردن انشالله مستدام باشه ...
اردیبهشت 98
✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ روزهای قشنگ اردبیهشت ️.بهار ب سنی رسیده ک نمیخواد عکس بگیره، منم ب خواستش احترام میزارم ...
اندر دل ما تویی نگارا
تنبلی چشم نگار جان
یه بچه سه ساله فک کن بگن عینک بزن! حالا اندر خم قبول کردن عینک ب این طفل باشی بهت بگن علامت یادش بده تنبلیش معلوم بشه ج سطحیه تا درمانش زودتر پیش بره حالا علامتا سنجش یادش بدی بگن چشمشو ببند، اونم ن یک ساعت دوساعت بلکه 6!!!ساعت، برای ی بچه سه سال و نیم !!! فقط تصور کنید چ سخته اولا در حد نیم ساعت با جایزه و جون من ببندو و برات عروسک میخرمو، ببند بریم دور دور کنیم سپری شد، کم کم رسوندیم 3 ساعت، الانم پنج شش ماهی میشه انقدرررر بزرگ و خانم شدی انقدررر صبور هستی ک خودت میای پد چشمتو میزنی و میگی مامان میبندم چشمم زود خوب بشه، بچه ب صبوری و فهمیدگی تو ندیدن نگارجون، تو در عین بچگی خیلی بزرگی تو صبوری رو ب من یاد میدی...
تولد بهارجان
تولد گل قشنگم بهار زندگیم ب تاریخ 29 دی ماه 97 ...