بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

امان از پرخوری

عصر تا حالا بهار به شدت بداخلاق و بد قلقه .... بعد از اینکه همراه مامانم به شور و مشورت نشستیم که چش میتونه باشه توجهمون به هلو و الوهایی که بهار بر سرشون خراب شدهه بود و دایما میخورد جلبید و احتمال دادیم سردیش کرده و دلدرد شده الانم مامانم با یه لیوان بزرگ ابجوش نبات پشت سر بهار افتاده تا شاید دردش دوا بشه .....
3 شهريور 1393

به خیر گذشت....

همونطور که از عکس پیداست لب بهار اوووف شده ...دخمل شیطونم داشت همرا داداشم بازی میکرد که یهو با دهنی پر از خون اومد پیشم در حالی که غشش گریه بود بیچاره داداشم اون بیشتر ترسیده بود که چش شده بعد از اینکه زخم لبشو دیدم فهمیدیم چیز عمیقی نیست و نیاز به بخیه نداره ...خیلی خوشحال شدم که سطحیه و بازم بچم بخیه نمیخوره اما دندونش رفته بود تو لبش و این باعث خون ریزی شده بود که اونم به شکر خدا زود بند اومددددددد ولی بچم تا دو سه روز نمیتونست خوب غذا بخوره و دردش میومد من که مطمءنم این کوچولو یا جراح میشه یا قصاب ولی خداییش شیرزنی میشه واسه خودش +خداجونم خودت مواظب تموم بچه های عالم باش .......آمیییییییییییییین ...
7 مرداد 1393

دوره نقاهت

خدا رو شکر پای بهارجونم بهتره ...بهتر که....فکر کنم خوب خوب شده ..آخه صبح بهش گفتم مامان کدوم پات اووف شده اون یکی پاتو نشونم دادی و سخت مشغول پیدا کردن بخیش شدی ...و من در حالی که غش خنده بودم از کارت فهمیدم پات خوب خوب شده که اشتباهی  اون یکی پاتو نشونم دادی و گفتی اووف نیس...منم پای خرابتو نشونت دادم و گفتم اووف سرجاش هست شما خیلی خوشی خدا رو شکر مثل همیشه راه میری ..میدویی و شیطنت میکنی ..قربونت برم عییم
6 خرداد 1393

بازم بخیه

خدا جونم قربونت برم لطفا بین بلاهایی که میفرستی یه ویرگول بذار آدم یه نفسی بکشه بعد بلای بعدی رو بفرست انقدر پشت سر هم که آدم وا میده دیروز بهار رفت رو حیاط خونه ی مامانم اینا به مدت 1 دقیقه یهو دیدم گریش رفت هوا منم که دیگه آمادگی واسه هر حادثه دارم از بس صحنه های ناجور دیدم با خودم گفتم معلوم نیست الان چش شده وقتی رفتم رو حیاط با بهار و پای خونی و موزاییکای خونی کف حیاط مواجه شدم ....سعی کردم کاملا خونسردیمو حفظ کنم تا پس نیفتم و جیغ نکشم اما هر چی سعی کردم نشد در حالی که تو سر و صورت میزدم پریدم سط هال و نیروی امداد خواستم تا اینکه مامانم اومد بغلش کرد و دیدیم نوک انگشت پاش داره  خون فوران میزنه بیرون ....منم  که فقط جیغ م...
5 خرداد 1393

الهی این تو این دختر دردانه ی من

الهی این تو و این دختر دردانه من.... دیروز یه روز کاملا وحشتناک پشت سر گذاشتیم ...یه روز پر از ترس و استرس و اما در آخر به شکر خدا بلای بدتری سر بچم نیومد... خداجونم منو ببخش بابت وقتایی که باید شکر گذارت میبودم و نبودم ...منو ببخش بابت تمام مواقعی که درکت نکردم و حضورتو حس نکردم ...منو ببخش ...منو ببخش...دیروز انگار خود خود خود خدا بچمو نگه داشت چیزی عین معجزه عین یه لطف از جانب خدا دیروز بهار داشت مثل همیشع بدو بدو و بازی میکرد ...یهو اتفاقی در حالی که داشت به شدت میدویید افتاد و سرش خورد لبه ی میز عسلی ...خدا میدونه چقدر دیدن صورت بچت که غرق خون شده وحشتناکه ...من که دیگه چیزی نمیفهمیدیم پاهام سست و کرخت شده بود نمیفهمیدم این...
6 ارديبهشت 1393

جنگ جهانی

دیروز الم شنکه که نه جنگ جهانی سوم تو خونه به با شده بود متهم اصلیم خودت بودی بله خود خود وروجکت .اخه از صبح که صبحونه شاهانه خوردی دیگه تا شب لب به چیزی نمیزدی از من اصرار برای غذا خوردن از تو انکار از من اصرار و بازم از تو انکار یعنی یه وضعی بود تا اخر مجبور شدیم بیاریمت خونه مامانیا تا این دایی یکم جنگولک بازی و بایکوبی و ...........این ادا اصولا تو خودش در بیاره تا شاید برنسس غذا نوش جان کنه .و اون وقت خوردی .یعنی من کشته مرده این جنگولک بازیاتم .بابا نکن با ما این کارا رو به قول خودت اووووووووووووووووخ از همینجا بهت تذکر میدم بار اخرت باشه بع لــــــــــه   (من در حالت خشمگین ) ...
23 اسفند 1392
1