بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

الهی این تو این دختر دردانه ی من

1393/2/6 19:18
نویسنده : مامان دخترا
315 بازدید
اشتراک گذاری

الهی این تو و این دختر دردانه من....

دیروز یه روز کاملا وحشتناک پشت سر گذاشتیم ...یه روز پر از ترس و استرس و اما در آخر به شکر خدا بلای بدتری سر بچم نیومد...

خداجونم منو ببخش بابت وقتایی که باید شکر گذارت میبودم و نبودم ...منو ببخش بابت تمام مواقعی که درکت نکردم و حضورتو حس نکردم ...منو ببخش ...منو ببخش...دیروز انگار خود خود خود خدا بچمو نگه داشت چیزی عین معجزه عین یه لطف از جانب خدا

دیروز بهار داشت مثل همیشع بدو بدو و بازی میکرد ...یهو اتفاقی در حالی که داشت به شدت میدویید افتاد و سرش خورد لبه ی میز عسلی ...خدا میدونه چقدر دیدن صورت بچت که غرق خون شده وحشتناکه ...من که دیگه چیزی نمیفهمیدیم پاهام سست و کرخت شده بود نمیفهمیدم این خون از کجاشه ار سرشه از چشمشه و یا ....چون از چشمش خون میریخت پیایین اون لحظه کم مونده بودم غش کنم ...مردم از ترس فکر کردم چشمش کور شده ...وقتی حسام خون رو پاک کرد دیدم گوشه ابرو تا پیشونی یه شکاف عمیق خورده ...بدو بدو محسن و حسام بچه رو تو ماشین گذاشتن و از این بیمارستان به اون بیمارستان پاس کاری شدیم ..اخه بخیه زیبایی میخواستیم تا ردش تو صورتش نمونه در اخر یه پرستار بداخلاق احمق برگشت بهم و گفت: خواهر ردش چه بخوای چه نخوای میمونه ....وای خدا ...اون لحظه فشارم افتاده بود دستام یخ زده بود واقعا نمیتونستم قدم به قدم بردارم خوشبختانه خون صورتش بند اومد ...تا اینکه صبحی بردیمش بیمارستان و از یکی از بهترین دکترای زیبایی صورتشو بخیه زیبایی کرد ....الهی بمیرم بچم از دیشب تا یک ظهر هیچی نذاشن بهش بدیم چون باید عملش میکردن...اما بچم انقدر اروم و نجیبه که حتی دیروزم اون ما رو نگاه میکرد و ارومم میکرد مدام دست رو صورتم میکشد و ناز نگاه میکرد ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

آویسا
6 اردیبهشت 93 19:31
آخی عزیزم.خداروشکر به خیر گذشته من که وقتی آویسا هم سن الان بهار بود همه چیزای خطرناکو جمع کرده بودم مخصوصا میز عسلی ها و آینه شمعدونم.حالا که 3 ساله شده تازه آوردمشون دوباره توی هال.خیلی مواظبش باش
مامان دخترا
پاسخ
منم توی خونه ی خودم هر چیزی که فکرشو میکردم ممکنه خطرناک باشه جمع کردم .اما جمعه ای خونه خونوداه شوهرم دعوت بودیم
بابای ملیسا
6 اردیبهشت 93 23:09
با سلام . ضمن تبریک بخاطر وبلاگ قشنگتون و محتوای زیبای وبلاگتون ، از شما دعوت میشه تا با تشریف فرماییتون کلبه مجازی ملیسا دختر بابا رو با موضوع سفر زیارتی سیاحتی مشهد مقدس مزین کنید . منتظر حضور شما و نظرات به یاد ماندنی تون هستیم .
شادی
7 اردیبهشت 93 9:01
الهی عروسکم. چقدر براش ناراحت شدم. من همیشه میگم خدا این بچه ها رو نگه میداره. یک بار اتفاق مشابه برای آوینا افتاد و من الان کاملا درکت می کنم که چقدررررررر استرس داشتی. ایشالا زودتر خوب بشه. در ضمن خصوصی
مامان دخترا
پاسخ
ممنون عزیزم ...اره واقعا خدا خودش بچه ها رو حفظ کنه ..حیف این فرشته هاس که درد بکشن
مامان محیا
7 اردیبهشت 93 14:03
الهههههههههی خدا بد نده عزیزم،سر محیام یه بار به عسلی خورده کبود شد ورم کرد از اون روز عسلیا رو جمع کردم،خدارو شکر به خیر گذشت
مامان دخترا
پاسخ
ممنون گلم که بهمون سر میزنی
مامان آوا
8 اردیبهشت 93 10:17
الهی بمیرم چی شده بهار کوچولو. نبینم ناراحتیتو عزیزم. اشکم دراومد. اشااله زودتر خوب بشی فرشته کوچولو
مامان دخترا
پاسخ
ممنون خاله
♥ مامان مهیلا ♥
8 اردیبهشت 93 21:24
سلام خانمی خیلی خیلی ناراحت شدم انشالله خوب بشه الهی فداش بشم عیبی نداره خدا خطای بزرگی رواز سرتون برداشته هرروزصدقه بدین
مامان دخترا
پاسخ
ممنون عزیزم
مامان دینا
9 اردیبهشت 93 1:03
الهی بمیرم برای عششششششقم...واای خدا چراااااااا آخه...عکسشو که دیدم یکهو دلم لرزید...خدا جون...الهی دیگه هیچ مامانی از این عکسا تو وبش نباااااااشه...بمیرم من برا دخمل ناز و مهربووووووونم...ای خدااااامامانی چون خون ازش رفته گوشت قرمز و عدس زیاد بهش بده .....الهیییییییییییبچم چقدر ترسیده باشهههههههه ...به حق جد دینای گلم انشالله زودی خوب میشه و جای بخیه ها هم نمیمونه
مامان دخترا
پاسخ
یه دنیا ممنون خاله ی مهربون
ابجی سجا
9 اردیبهشت 93 16:03
الهي بميرمخييييييييييييييييييييييييلي ناراحت شدم اخييييييييان شاءالله هرجه جاي بخيه اش خوبشه
مامان دخترا
پاسخ
ممنون عزیزم
ابجی سجا
9 اردیبهشت 93 16:03
خاله جون ببوسش از طرف من
مامان هلیـــــــــــــــــا
9 اردیبهشت 93 16:36
الهی بمیرم براش خیـــــــــــــــلی ناراحت شدم
مامان دخترا
پاسخ
ممنون عزیزم
pani
9 اردیبهشت 93 19:41
وااااااااااااااااااای چی کشیدی عزیزم من همین الانم قلبم داره تند میزنه وااای که حالا میفهمم بچه بزرگ کردن چقدر سخته تو این 16 روز از استرس پیر شدم انشا الله که زووووود خوب شه و جاش نمونه گلم خیلی ناراحت شدم
مامان دخترا
پاسخ
ممنون عزیزم که به فکرمونی ...راستی مهرسام 16 روزش شد؟؟؟؟وای خدای من زمان چه زود میگذره
مامانِ بهار
15 اردیبهشت 93 17:29
الهی بمیرمممممممممم.. به خدا اشک تو چشام جمع شد خدایا واسه هیچ مادری این لحظه ها رو نیار .. خدارو شکر که به خیر گذشت.. براش صدقه بنداز عزیزم .
مامان دخترا
پاسخ
خدا نکنه عزیزم ...اره خدا رو شکر به خیر گزشت امروز بخیشو کشیدیم