الهی این تو این دختر دردانه ی من
الهی این تو و این دختر دردانه من....
دیروز یه روز کاملا وحشتناک پشت سر گذاشتیم ...یه روز پر از ترس و استرس و اما در آخر به شکر خدا بلای بدتری سر بچم نیومد...
خداجونم منو ببخش بابت وقتایی که باید شکر گذارت میبودم و نبودم ...منو ببخش بابت تمام مواقعی که درکت نکردم و حضورتو حس نکردم ...منو ببخش ...منو ببخش...دیروز انگار خود خود خود خدا بچمو نگه داشت چیزی عین معجزه عین یه لطف از جانب خدا
دیروز بهار داشت مثل همیشع بدو بدو و بازی میکرد ...یهو اتفاقی در حالی که داشت به شدت میدویید افتاد و سرش خورد لبه ی میز عسلی ...خدا میدونه چقدر دیدن صورت بچت که غرق خون شده وحشتناکه ...من که دیگه چیزی نمیفهمیدیم پاهام سست و کرخت شده بود نمیفهمیدم این خون از کجاشه ار سرشه از چشمشه و یا ....چون از چشمش خون میریخت پیایین اون لحظه کم مونده بودم غش کنم ...مردم از ترس فکر کردم چشمش کور شده ...وقتی حسام خون رو پاک کرد دیدم گوشه ابرو تا پیشونی یه شکاف عمیق خورده ...بدو بدو محسن و حسام بچه رو تو ماشین گذاشتن و از این بیمارستان به اون بیمارستان پاس کاری شدیم ..اخه بخیه زیبایی میخواستیم تا ردش تو صورتش نمونه در اخر یه پرستار بداخلاق احمق برگشت بهم و گفت: خواهر ردش چه بخوای چه نخوای میمونه ....وای خدا ...اون لحظه فشارم افتاده بود دستام یخ زده بود واقعا نمیتونستم قدم به قدم بردارم خوشبختانه خون صورتش بند اومد ...تا اینکه صبحی بردیمش بیمارستان و از یکی از بهترین دکترای زیبایی صورتشو بخیه زیبایی کرد ....الهی بمیرم بچم از دیشب تا یک ظهر هیچی نذاشن بهش بدیم چون باید عملش میکردن...اما بچم انقدر اروم و نجیبه که حتی دیروزم اون ما رو نگاه میکرد و ارومم میکرد مدام دست رو صورتم میکشد و ناز نگاه میکرد ....