حرفی با دخملا
همیشه حسرت خواهر داشتم .یه همزبون یه پشتیبان یاروویاور
ولی خب با قسمت نمیشد جنگید وتکدونه بودم .همیشه خونواده های شلوغو دوست میداشتم اخه خالم 4 تا بچه داشت .کیف میکردم اجازمو از مامانم بگیرم و منم یه روز تو جمعشون باشم ...
همیشه از خدا میخواستم فرزندم مث خودم تک نباشه .اگه دختر یا پسر بهم میده حداقل یکی مث و جنس خودشو داشته باشه ..تا کتارش باشه .درکش کنه پشتش باشه ..مث کوووه
از اون حسرت بچگیام گذشت تا.....
امروز میبینم بهار عاشقانه نگارو کمک میکنه ..بازی میکنن قهقه خندشون بند دلمو پاره میکنه ..قند تو دلم اب میشه ..نگار میاد جلو دستاشو باز میکنه دور بهار و ماچش میکنه ..بهارم لپ نگارو میکشه و میگه عشق منی اجی گاهی میترسم ...میترسم از اینکه اینا خواب باشن سریع اسپند براشون دود میکنم ..اخه ندید بدیدم دیگه ...
اشک میاد تو چشام ...یه حسرت قدیمی اینجا برام تموم میشه .چیزی ب عنوان پشتیبان و یار و یاور ...حالا دارم حس میکنم خدایا همیشه این گلهای قشنگمو نگه دار همینجوری ..عاشق هم ...یاور هم .دخترام هروقت خودتون این دل نوشتمو خوندید امیدوارم مث این روزاتون همیشه پناه هم باشید .این خواسته ی بزرگ و دست نیافته ی عمر منه.