بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

بدون عنوان

نگار گلم ..گل خوشگلم اولین ماهگردت مبارککککککککککککککک   ببخشید که با چند روز تاخیر ماهگردو تبریک میگم انشالله همیشه سالم و سلامت و دلشاد  ببینمت عسلی من.....ماهگرد اولتو چهار تایی با خانواده ی من برگزار کردیم اخه خانواده بابا کربلا رفتن . نمیدونی این روزا چقدر شیرین و خواستنی شدی مامانم ...خیلی اروم و مهربونی ادم از کنار تو بودن سیر نمیشه .بعضی روزا دلدرد میشی که با قطره ی کولیکز که بهت میدم اروم میشی کاش زود بزرگ بشی تا از شر این دلدردا راحت بشی و اما مسئله ی الرژی.. یه مدتی بود وقتی شیرمو میخورد مرتب بالا میوردی و دلدرد میشدی بعضی اوقاتم تمام شیری که خورده بودی رو بالا میوردی و گشنه میشدی تا اینکه ...
18 آذر 1393

شور شیرین

ورود به نه ماهگی... یه حس تازه ...یه شور شیرین ...هر لحظه استرس توام با امید ...هرچی بخوام از حال و روز این روزامون بگم کمه یعنی نمی دونم چه جور وصفش کنم ..کار این روزای من و حسام شده خواب دخترمون دیدن .که چه شکلیه چه جوریه و شرط بندی به اینکه به کدوممون رفته   خدا کنه سالم و سلامت باشه..هر روزفیلم سه بعدی نگارجونی و میزاریم و من و حسام موشکافانه تحلیل میکنیم به کی رفته و قربون صدقه تک تک عضو بدنش میشیم و از خوشگلی و قد بلندی دخترمون حرف میزنیم   چند تا از عکسای نوزادی بهار  رو میزارم تا تبعیض بین دو خواهر نزاشته باشم اخه وب بهارجونو از ده ماهگیش درست کردم ...خیلی واسم  دعا کنید تا روزای اخرر هم به سلامت بگذ...
8 مهر 1393

این روزای ما

این روزا عجب دلچسبه و خوش به حالمه.... کار هر روز ما شده صبح که از ساعت 11 از خواب من وبهار پا میشیم شال و کلاه میکنیم و اماده میشیم تا فاصله دو قدمی که بین خونه ی مامانم تا خونه ی ما هست رو مامانم با ماشین بیاد دنبالمون و بپریم خونه ی مامانم اونجا هم که کلا بخور و بخواب..... بسی خرسندیم ...این وضعیت تا 11 شب ادامه داره و دوباره 11 حسام میبرتمون خونه ..عملا خونم شده خوابگاه و فرداش روز از نو روزی از نو ... ÷اینجا جا داره از مامان و بابا و داداش گلم تشکر کنم که این روزا انقدر هوامو دارن و نمیزارن خم به ابروم بیاد حسام عزیزم از همه ی صبوریهات ممنونم ...به امید جبران همه  ی این خوبیهات .ا...
12 شهريور 1393

بسی خرسندیییییم

ورودمون به ماه هشت مبارررررررررررررککککککککککککک.  اخیییش دیگه چیزی تا اخر نداریم ...این روزا بسی خرسندیم ...از بهار خوشگلم با شیرین زبونیاش از حسام مهربونم بابت تمام خوبی هاش و بابت مخمل نازم بابت حضورش و شیطنت ها و انتظار نه چندان طولانی برای دیدن صورت ماهشششششش طبق نظر دکترم که انقده ماه و مهربونه و من کلیییی عاشقشم تو هفته 37 یا 38 زایمانه ...ای خدااا باورم نمیشه..... خداییش دکتر مقیمی بهترین دکتریه که دیدم ..خوش اخلاق ...ماه ...خوش سروزبون ...من که تا نوبت بعدیم دلم براش تنگ میشه دوس دارم تند تند ببینمش .حضورش ودیدنش کلی بهم انرزی مثبت میده   یعنی سر زایمان بهار که من میخواستم طبیعی زایمان کنم خودش اومد با...
5 شهريور 1393

یه روز خوب

امروز من  بهار یه جشن دو نفره گرفتیم واسه دل خودمون .مناسبتشم رهایی از چنگال ویروس خانمان سوز سرماخوردگی و گود بای پارتی با این ویروس بود...یه دونه شمعی که از تولد بهار باقی مونده بود رو روشن کردیم .موزیک گذاشتیم و به خوشحالی و پایکوبی پرداختیم .اخر سر هم با شیرینی و شربت از خودمون پذیرایی کردیم و کلی خندیدیم .       اینم مراسم رقاصی جشنمون....   پ ن: واقعا باید هرلحظه ی زندگیمونو به هر بهانه کوچبکی که هم شده جشن بگیریم و با عزیزانمون کیف کنیم ...دنیا در گذره شاید بعد ها حسرت این روزا رو بخوریم ...
29 خرداد 1393