یه روز خوب
چند روز پیش تصمیم گرفتیم دخملی رو ببریم پارک ...ولی چه پارکییییییییییییی
اولش خوب پیش رفت و بهار با وسایل بازی سرگرم شد و من و باباشم شاد و دلخوش یه گوشه ای بهار رو تماشا میکردیم که چه زود بزرگ شد چه زود گذشت از اولین تاتی کردنش از اولین خندش از اولین بابا و ماما گفتن و خلاصه بهار توی یه عالمی بود و منم تو یه عالم دیگه .....تا لاینکه دیدم یهو بهار راهشو با عجله کج کردو از منطقه پارک دوون دوون پرید بیرون ...
من و حسامم تا این واکنش یهوویی بهار رو دیدیم فهمیدیم یه چیز جالبی توجه بهار رو به خودش جلب کرده ...و اون چیز چیزی جز اب نمیتونست باشه یا یه بچه ی کوچولو ....اخه بهار وقتی این دو چیزو میبینه از خود کاملا بیخود میشه
بعد از تعقیب و گریز دخملی دیدیم بهار شادی کنان داره میرع طرف حوض وسط پارک .... و تا اومدیم بگیریمش پرید تو حوض
من و حسامم بعد از اینکه چند باری سعی کردیم از حوض بیاریمش بیرون و بهارم نیومد بیخیال قضیه شدیم و گذاشتیم بچمون بازی کنه ....و با این کار ما هر کی از کنارمون رد میشد اینجوریو بووووووود
ولی مهم خوش گذروندن بچم بود و وقتی اون اینجوری بیشتر بهش خوش میگذشت من و حسامم کوتاه اومدیم تا بهار حسابی بازی کنه بی خیال از نگاه خیلیا ...........
و در پایان تا رسیدیم خونه بهار از خستگی خوابش برد ......
خواب خوش ببینی گلم........