بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

بهار گم شده

1393/6/19 7:13
نویسنده : مامان دخترا
154 بازدید
اشتراک گذاری

یعنی خدا کنه هیچ بچه ای گم نشه ....بیچاره پدر و مادر اون بچه قشنگ بو داده میشن از ترس .

دیشب عروسی اقوام دورمون بود بهارم که عاشققققق عروسی و نی نای نای و ...... یعنی جونم براتون بگه تا چشم از بهار ور میداشتیم بهار رو روی سن پیدا میکردیم که داشت میرقصید ...بچم حالی به حولی بود ....یه لحظه یه جا نمیشس و مدام دور سالن میومد پایین و میرقصید

موقع شام که همه داشتیم شام میخوردیم همه از فرط گشنگی بهار رو نشوندیم روی میز تا بزاره شام بخوریم و هم غذا به خودش بدیم .الحق که اون شب مامانم یه ده کیلویی کم کرد از بس بدو بدو کرد پشت سر بهار 

خلاصه بهار یه لحظه از رو میز اومد پایین منم گفتم مامانم بشینه این دفعه من مراقبشم .یه دفعه دیدم بهار دوون دوون داره از در سالن خارج میشه منم تا اومدم تکونی بر خود بدم مثل قرقی بهار در رفت خداییش حالت دو رفتم دنبالش رو محوطه دیدم نیست تو اتاقای پرو لباس که نزدیک در بود اونجا هم نبود ....به ماموری که روی محوطه بود گفتم یه دختر بچه یه سال و نیمه ندیدی گفت شرمنده من چند لحظه ای نبودم ...وای دنیا داشت بر سرم خراب میشد محوطه ی تالار به اون بزرگی که پر از گلدونی های ارتفاع دار دو سه متری بود تو اون تاریکی محوطه و خیابون شلوغ نزدیک تالار ...تصور اینکه چه بلایی سر بچم اومده باشه فقط اشک تو چشام سرازیر میشد

دور محوطه فقط داد میزدم و بهار رو صدا میزدم یه لحظه رفتم داخل سالن دیدم نه بهار اونجا هم نیست ....مامانم تا منو دید دوزاریش افتاد

خلاصه ستاد بحرانی شد اون شب تا اینکه بهار رو بعدش روی سن پیدا کردیم که داشته میرقصیده و من عین ذرت بو داده شده بودم ...چون جمعیت زیادی روی سن بودن بهار لا به لای جمعیت پیدا نبوده 

ولی من در عجبم بهار که از در رفت بیرون یعنی خودم دیدم پس چه طور سر از روی سن در اورده بود؟؟؟؟این شده برام معما اخه من پشت سرش بودم یه لحظه ای که گم شد فک کنم بچم طی العرض کرده و روی سن رفته 

اما خداییش هر چی بگم که چی بر دل من رفت تا بعد بیست دقیق پیداش کردم کم گفتم یه جایی واقعا حالت بیچاره وار فقط خدا رو صدا کردم و بهارمو از خودش خواستم . نمیدونم چرا هر چی فکر بد تو عالم بود اومد تو سر من .دور از جون بهارم از تصادف گرفته تا پرت شدن تو اون گلدونی های مرتفع تا دزدیدن بهار تا گم و گور شدن تو خیابون جلو تا دریده شدن توسط سگهای تالار ......یعنی خوشم میاد چه جوری تونستم این همه فکر قشنگ بکنم نمیدونم ...ولی خدا واسه هیشکی پیش نیاره .

 

پسندها (5)

نظرات (9)

ابجی سجا
19 شهریور 93 14:59
برایت و ان یکاد میخوانم و آیت الکرسی البته با نگاهم دعایت می کنند چون می گویند نگاه عاشق دعاست …
مامانِ بهار
19 شهریور 93 23:21
واااااااااااااااااای چه لحظه های سختی رو گذروندی عزیزم خدا رو شکر که بخیر گذشت
مامان دخترا
پاسخ
اره ...یعنی نصف عمرم پرید
آویسا
20 شهریور 93 11:09
واااااااااااااای خداروشکر به خیر گذشت
♥ مامان مهیلا ♥
20 شهریور 93 15:27
وای چه سخت بود اون شب براتون مواظب بهارشیطون باشین
مامان فاطمه
20 شهریور 93 23:03
الحمدالله به خیر گذشته .خدا رو شکر.خیلی سخته گم شدن بچه ها حتی اگه برای چند لحظه باشه.باز هم خدا رو شکر.
مامان آوا
23 شهریور 93 12:40
وای چقدر وحشتناک خدارو شکر که اتفاقی نیفتاد
مامان جون
24 شهریور 93 6:31
وای من میدونم چه حالی شدی واقعا سخته، دور از جون شما عروسی رو زهرتون کرده، امان ارز دست این بچه ها ( تو وب ما هم یه پست شبیه این پست شما هست ، خوشحال میشم اگه بخوریدش)
مامان محیا جونی
24 شهریور 93 23:36
وااااااای از دست این وروجک...خدا رو شکر بخیر گذشت
شادی
27 شهریور 93 13:59
چه وحشتناک خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد