بهار بخیشو کشید
امروز صبح بهار رو بردم بیمارستان تا بخیه سرشو بکشن .همیشه هم یا مامانم یا حسام همراهم میومدن اما امروز مامانم مهمون داشت حسامم حسابی سرش شلوغ بود نمیتونست باهامون بیاد منم تنهایی با بهار رفتم ...همین که وارد درمونگاه بیمارستان شدیم چون بیمارستانش بیمارستان سوانح و سوختگی بود و هر چی مریض سوخته که نیاز به جراحی یا پانسمان دارن میان اونجا ...چشمتون روز بد نبینه ..یهو یه 5 تا ادم اوردن که وحشتناک سوخته بودن و یه خانواده بودن ..منو میگی نزدیک بود غش کنم قشنگ فشارم افتاد و نیتونستم خودمو کنترل کنم تابلو بود که دارم به زور خودمو کنترل میکنم منشیه اومد طرفم و منو به یه اتاق برد و اب قند برام اورد ....ولی اون تصویر یه لحظه ارومم نمیذاش ...شانس من هر بار میومدم کسی نبود یا فوقش دو سه تا سر پایی داشتن ...و هر بار حسام سعی میکرد تا حواسمو پرت کنه که چیزی نبینم و ناراحت نشم اما این بار که همرام نبود .............................
خداجونم ازت میخوام هرگز هرگز هرگز هرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز هیچکسی رو به سوختن مبتلا نکنی و منو خونوادمو از اتیش سوزی مصون داری و هرگز شاهد این صحنه های دلخراش نشیم...باور کنید تا الان تن و بدنم از یاداوری ماجرای صبح میلرزه