چوب خدا صدا نداره!!!!!!!!!!!
میگن چوب خدا صدا نداره .......امروز داشتم قبل از اینکه حسام از سرکار بیاد با خودم نقشه های شومی میکشیدم که چه طور من و بهار بترسونیمش و یکم اذیتش کنییم و بخندیم خلاصه هینطور که تو سرم نقشه های خبیث میکشیدمو کودک درونم خیلی فعال شده بود یهو پام رفت روی یه تیکه از اسباب بازیهای بهار وبقیشو خودتون تصور کنید ...................همه ی نقشه هام پر پر شد تا الان همینطور پام درد میکننه اون لحظه فقط خودمو کترل میکردم گریه نکنم..
نکته اخلاقی:ادم نباید جناب شوهرشو بترسونه ...وگرنه دچار عقوبت میشه حتی فکر کردن به جریان ظهر هم برام دردناکه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی