بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

چوب خدا

میگن هر دستی بدی همون دست میگیری ....شده قضیه من مامانم تعریف میکنه وقتی بچه بودم عاشق کفش بودم و همش کفشای بزرگترا رو میگرفتم و پا میکردم و یا حتی پارک و بیرونم میرفتیم من یه ریز گریه میکردم و کفش بچه های دیگه رو میخواستم ..........خب بچه بودم دیگه و حالا زما ن گذشت و گذشت و شد 23 سال بعد و حالا من مادر یه دختری هستم که هر جا مهمونی میریم بهار دم در تو نمیاد و داره با کفشا بازی میکنه و یا حتی پارکم که میریرم اشک عالم میریزه که کش (کفش) بچه های دیگه رو میخواد یکی نیس بهش بگه بچه تو بزرگ شدی و چه به این کارا .....والا........ اینم صحنه ی جرمش این کفش منه و من گه گداریی میپوشم     ...
17 ارديبهشت 1393

بهار بخیشو کشید

امروز صبح بهار رو بردم بیمارستان تا بخیه سرشو بکشن .همیشه هم یا مامانم یا حسام همراهم میومدن اما امروز مامانم مهمون داشت حسامم حسابی سرش شلوغ بود نمیتونست باهامون بیاد منم تنهایی با بهار رفتم ...همین که وارد درمونگاه بیمارستان شدیم چون بیمارستانش بیمارستان سوانح و سوختگی بود و هر چی مریض سوخته  که نیاز به جراحی یا پانسمان دارن میان اونجا ...چشمتون روز بد نبینه ..یهو یه 5 تا ادم اوردن که وحشتناک سوخته بودن و یه خانواده بودن ..منو میگی نزدیک بود غش کنم قشنگ فشارم  افتاد و نیتونستم خودمو کنترل کنم تابلو بود که دارم به  زور خودمو کنترل میکنم منشیه اومد طرفم و منو به یه اتاق برد و اب قند برام اورد ....ولی اون تصویر یه لحظه ارومم ...
15 ارديبهشت 1393

بچه !! پا تو کفش بزرگترت نکن

بهار جانم ...دخترک قرتی من ....شما اگه کفشای منو که چندین وجب بزرگتر از پات هست رو نپوشی اصلا اتفاق خاصی نمیوفته ........نمیدونم این ادای جدیدتو کجای دلم بذارم ...شما خیلی شیک و مجلسی میری سراغ جا کفشی و هر کفش ی هم که پاشنه بلند تر و خطرناک تره که خودمم یکی دو بار بیشتر نپوشیدم و اصلا باهاشون تعادل ندارم رو ور میداری پا میکنی و خوش و خرم روی سرامیکا میدوهی و یهو  واژگون و نقش بر زمین میشی ....خب بچه جان نکن ...شوخی شوخی با کفشای مجلسی مامانم بازی؟؟؟حداقل یکی راحتی رو پا کن که واژگون نشی ...
14 ارديبهشت 1393

یه تشکر ویژه

امروز دردونه خانم رو بردم درمونگاه تا بخیه های کله ی مبارک ببینن و یه پماد که رد بخیه نمونه براش بگیرم ... دکتر وقتی دید اول گفت :خانم پانسمان سرش کو؟؟؟؟؟؟ و بماند که ما دروغ گفتیم صبحی بهار کندتش در حالی که تو وروجک همون شب پانسمانتو کندی و دریغ از اینکه یه روز کله ی مبارک تو پانسمانش باشه دکترم گفت فقط مواظب باشه دست کثیف بهش نزنه تا میکروبی نشه و مشکلی نداره بدون پانسمان باشه خدا رو شکر همه چیز خوب خوبه ......ما هم مسرور از اینکه کار اشتباهی نکردیم که پانسمان برداشتیم خوش و خرم از درمونگاه اومدیم در حالی که تو  و مامانی (مامانم) مسابقه دو گذاشتید ومنم لاک پشت وار خرامان خرامان پشت سرتون میومدم و اما ............... ...
9 ارديبهشت 1393

الهی این تو این دختر دردانه ی من

الهی این تو و این دختر دردانه من.... دیروز یه روز کاملا وحشتناک پشت سر گذاشتیم ...یه روز پر از ترس و استرس و اما در آخر به شکر خدا بلای بدتری سر بچم نیومد... خداجونم منو ببخش بابت وقتایی که باید شکر گذارت میبودم و نبودم ...منو ببخش بابت تمام مواقعی که درکت نکردم و حضورتو حس نکردم ...منو ببخش ...منو ببخش...دیروز انگار خود خود خود خدا بچمو نگه داشت چیزی عین معجزه عین یه لطف از جانب خدا دیروز بهار داشت مثل همیشع بدو بدو و بازی میکرد ...یهو اتفاقی در حالی که داشت به شدت میدویید افتاد و سرش خورد لبه ی میز عسلی ...خدا میدونه چقدر دیدن صورت بچت که غرق خون شده وحشتناکه ...من که دیگه چیزی نمیفهمیدیم پاهام سست و کرخت شده بود نمیفهمیدم این...
6 ارديبهشت 1393

دخترم خانم شده ....بزرگ شده

امروز احساس کردم بهار چقدر بزرگ شده ....واسه خودش خانمی شده ....حرف ادمیزاد حالیش میشه تا چند مدت پیش وقتی چیزی رو میخواستم که  کمی دورتر من بود و منم حسش نداشتم دو وجب برم اونور تر و بردارمش هی اشاره به بهار میکردم که مثلا بهار برو کنترل رو بیار ...اما هر چی قیافمو کج و کوله میکردم و خودمو هلاک میکردم که کنترل اوناهاش...... بهار انگار که تو باغ نبود خنده ی ملیحی میزد و و به اداهی من میخندید و مثل گیجا رد میشد ..... اما......... امروز که دوباره رگ تنبلیم گل کرده بود اشاره کردم به بهار که کتاب رو که روی زمین ولو بود رو برام بیاره و بچم در کمال تعجب رفت و آورد ........منم چنان به شعف اومدم که تا این لحظه بهار داره...
3 ارديبهشت 1393