امروز صبح بهار رو بردم بیمارستان تا بخیه سرشو بکشن .همیشه هم یا مامانم یا حسام همراهم میومدن اما امروز مامانم مهمون داشت حسامم حسابی سرش شلوغ بود نمیتونست باهامون بیاد منم تنهایی با بهار رفتم ...همین که وارد درمونگاه بیمارستان شدیم چون بیمارستانش بیمارستان سوانح و سوختگی بود و هر چی مریض سوخته که نیاز به جراحی یا پانسمان دارن میان اونجا ...چشمتون روز بد نبینه ..یهو یه 5 تا ادم اوردن که وحشتناک سوخته بودن و یه خانواده بودن ..منو میگی نزدیک بود غش کنم قشنگ فشارم افتاد و نیتونستم خودمو کنترل کنم تابلو بود که دارم به زور خودمو کنترل میکنم منشیه اومد طرفم و منو به یه اتاق برد و اب قند برام اورد ....ولی اون تصویر یه لحظه ارومم ...