بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه سن داره

بهار زندگی من

4040

سفرنامه یزد_بابلسر.روز اول

1393/3/19 6:58
نویسنده : مامان دخترا
139 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 5 و نیم صبح ما به همراه خانواده مامان راهی راه طولانی شمال شدیم ...از یزد تا بابلسر چیزی حدود 900 کیلومتر میشه و جاده هایی که تا دامغان فقط و فقط و بیابون و خاک و کویره دیده میشه و هر چی کولر ماشین روشن بود این گرمای طاقت فرسا هم قابل تحمل میشد برامون ...حدود ساعتای 8 و نیم رسیدیم به امامزاده جلال الدین که نمیدونم کجای این کویر بود و صبحونه خوردیم ...بهارم به شدت گرسنه شده بود و از 5 و نیم صبح اونم پا به پای ما بیدار بود و مشغول شیطنت همیشگیش ...

 

 

این بهار خانم ساعت 9 صبح در حالی که روده کوچیکه بزرگه رو خورده بود

 

 

بعد از اینکه صبحونمونو خوردیم بهار رفت مشغول آب بازی....بلــــــــــــه من یه همچین دختر اکتیوی دارم هرچی  هم حسام و بابام گفتند میخوایم حرکت کنیم دیگه آب بازی بسه بهار کوتاه نیومد و با خیال راحت به اب بازی خودش ادامه داد و بعد در حال که قیافش اینجوری شده بودگریه به زور سوار ماشینش کردیم (بهار علاقه زیادی به آب بازی داره)

 وهر کجا که وایمستادیم تا بنزیزن بنزیم یا خستگی به در به در کنیم بهار همین که اب میدید از خود بی  خود میشد

من هنوز موندم چرا این آب سبز بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

تو ماشینم من هرچقدر از شیطنت و بازیگوشی های بهار بگم کم گفتم ...حدود ساعتای 2 بود رسیدیم به خطه سرسبز شمال و بازم بهار بود و با رقصیدنا و حرکتای موزون صفای شمال رو برامون دوچندادن کرد اما هنوز دقیقه ای از بدو ورود ما به ساری نگذشته بود که بارون سیل آسایی شروع باریدن کرد و ما ها که تا حالا همچین بارونی نیدیده بودیم قیافمونتعجببود .

هنوز تازه یه ذره آب توی جاده افتاده بود من میگفتم سیله ولی یه کم که جلوتر رفتیم سیل واقعی رو دیدیم .

 

این عکس مال وقتیه که من فکر میکردم سیله. ولی این در برابر اون سیل بچه سیل هم نبود ..از اونجایی که ما دیگه زیادی قدم داشتیم سیل وحشتناکی شروع شد ....توی اون سیل حالا شما تصور کنید یه بچه که حدود 8 ساعت توی ماشین نشسته و حسابی خستس و کار بد کرده یه عده مردمی که تو خونشون بیرون ریختن که خونشونو اب بداشته .........دیگه تحملش غیر قابل تصور بود و سیلی که بی امان در حال حرکت بود و منی که تا حالا بارون درست و درمون ندیده بودم چه بسه به سیل ....داشتم دیوانه میشدم ولی از اونجایی که در نا امید ی بسی امید است حسام که دیده بود چقدر ترسیدم ماشینو یه گوشه توقف نمود و شروع کرد به جوک خوندن و بارون بارون خوندنو حال و هوا رو عوض کردن تا بحران از اینی که هست برامون سخت تر نشه و با خونسردی شروع کردیم به دست و پایکوبی و بهاری که مدام با اون وضعیت خطرناکش به رقصیدن و شیرین کاری مشغول بود  .....تا مامورین امداد و نجات اومدن و راهو برامون باز کردن ...اخه یه درخت وسط جاده سیل اورده بودش و با سرعت 10 کیلومتر شروع به حرکت کردیم تا  بلاخره رسیدیم به بابلسر حدودای ساعت 7 ...بهارم توی همون سیل همرا مامانم براش ستاد بحران تشکیل دادیم و تعویض پوشکش کردیم تا تلفاتی به بار نیورده بود...بعد اینکه ویلا گرفتیم خانوداگی به زیارت دریا مشرف شدیم و تازه شد برامون خاطرات روزهای خوش ماه عسلمون.............منهای بهار و کوچولو خندونک

اون شب همه ساعت 10 مثل اصخاب کهف خواب رفتیم تا 11 فرداش .........

پسندها (1)

نظرات (4)

pani
19 خرداد 93 19:38
انشاا.. همیشه به گردش و خوشی راستی با این وضعیت بارداری سختت نبود؟؟؟؟؟ من که بارداریم افتضاح بود یه چیز دیگه چهرت خیلی مظلومه به نوشته هات نمیخوره انشاا.. خوشبخت باشین همیشهههههه
مامان دخترا
پاسخ
چرا خیلی سخت بود مخصوصا با یه بچه کوچیک .درسته مامانم چشم ازش بر نمیداشت. ولی فکر کنم آدم سر بچه ی دومش بارداریش راحت تر میشه .من اینجوری فکر میکنم. اره نمیدونم چرا قیافم تو عکسام اروم و مظلوم نشون میده و باطنم چیز دیگه اینجوری بهم شک نمیکنن چقدر شیطونم
آویسا
20 خرداد 93 9:17
همیشه به مسهافرت و شادی.از دست این بهار کوچولوی شیطون ماشاا... یه جا بند نمیشه قربونش برم
مامان دخترا
پاسخ
اره یه دقیقه هم نمیشد کنترلش کرد حسابی شیطنت کرد
ابجی سجا
20 خرداد 93 15:37
رسيدن بخير خاله جون
مامان دخترا
پاسخ
ممنونم
مامان صفورا
21 خرداد 93 2:27
سلام دوست خوبم چقده این فرشته کوچولو ناز داره خدا برات حفظش کنه از جای من ببوسیدش اسپند یادت نره دود کنی واسش مامانی