بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه سن داره

بهار زندگی من

4040

دخمل گلم اومد

فرشته ی اسمونی من زمینی شد .... دخترم نگار چشم و چراغ خونمون ساعت ده صبح روز چهاردهم ابان در بیمارستان مادر یزد با وزن سه کیلو و ششصد و قد پنجاه و یک قدمهای کوچولوشو رو چشم ما گذاشت .... زاد روزت مبارک ماه کوچولوی خونه ...
14 آبان 1393

اخرین خبرررررر

انتظار خیلی سخته .خیلی  نگارم گل دخترم قدمای کوچولوتو رو چشمای ما بزار .اینجا خیلیا واسه دیدنت له له میزنن مامانم . جات خیلی خالیه عزیز دلم خیلی دلم میخواست ۸/۸دنیا بیای عسلی من ولی قسمت نشد دیگه سپردمش به خود خدا .شما صحیح و سالم بیا ولی حالا دیگه بار و بندیلو ببند و بیا جیگر مامان . انشالله پست بعدیم با عکس نگاری بیام . دعامون کنید 
9 آبان 1393

اخرین خبر از من و گل دخملام

سلام دوستای گلم . ممنون از اینکه به فکر من و بچه ها هستین .نگار جونم هنوز دنیا نیومده .یه چند روزیه یه دردایی رو حس میکنم و خیلی سخت شده برام این روزا .شبها خواب ندارم ...به شدت سنگین و تپلی شدم ...ولی به یه تار موی نگارم می ارزه ... هیش وقت فکر نمیکردم تا این اندازه وزنم بره بالا .منی کخ اگه یه گرم اضافه وزن پیدا میکردم خودمو هلاک میکردم .اما حالا ...شدم توپ قلقلی ...ولی انشالله دخملم به سلامت بیاد و همه ی این روزای سختو برام تموم کنه .به محضی که دخملم اومد حتما آپ میکنم و عکسشو میزارم . بهارم این روزها متوجه تغییراتی شده مدتها به من زل میزنه و دستسو میزاره رو دلمو میگه مامان نی نیه ....و یا بوسش میکنه و هزاران هزار دلبری برامون میکنه...
29 مهر 1393

خاطرات نگار جونی از زبون خودش

تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!!   اظهار وجود هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! ...
10 مهر 1393

شور شیرین

ورود به نه ماهگی... یه حس تازه ...یه شور شیرین ...هر لحظه استرس توام با امید ...هرچی بخوام از حال و روز این روزامون بگم کمه یعنی نمی دونم چه جور وصفش کنم ..کار این روزای من و حسام شده خواب دخترمون دیدن .که چه شکلیه چه جوریه و شرط بندی به اینکه به کدوممون رفته   خدا کنه سالم و سلامت باشه..هر روزفیلم سه بعدی نگارجونی و میزاریم و من و حسام موشکافانه تحلیل میکنیم به کی رفته و قربون صدقه تک تک عضو بدنش میشیم و از خوشگلی و قد بلندی دخترمون حرف میزنیم   چند تا از عکسای نوزادی بهار  رو میزارم تا تبعیض بین دو خواهر نزاشته باشم اخه وب بهارجونو از ده ماهگیش درست کردم ...خیلی واسم  دعا کنید تا روزای اخرر هم به سلامت بگذ...
8 مهر 1393

بهار و این روزها

وقتی دخملی من تو سن یه سال و هشت ماهگی پستونک میخوره......... بچم یادشه نوزادیش افتادهههه..اما لازم به ذکره بگم بهار تو نوزادیش هرگز پستونک نخورد اما حالا حالش دم دمای ورود ابجیش دگرگون شده و پستونک میخوره     وقتی دخملی من خودشو واسمون لوس میکنه....     ...
30 شهريور 1393

بهار گم شده

ی عنی خدا کنه هیچ بچه ای گم نشه ....بیچاره پدر و مادر اون بچه قشنگ بو داده میشن از ترس . دیشب عروسی اقوام دورمون بود بهارم که عاشققققق عروسی و نی نای نای و ...... یعنی جونم براتون بگه تا چشم از بهار ور میداشتیم بهار رو روی سن پیدا میکردیم که داشت میرقصید ...بچم حالی به حولی بود ....یه لحظه یه جا نمیشس و مدام دور سالن میومد پایین و میرقصید موقع شام که همه داشتیم شام میخوردیم همه از فرط گشنگی بهار رو نشوندیم روی میز تا بزاره شام بخوریم و هم غذا به خودش بدیم .الحق که اون شب مامانم یه ده کیلویی کم کرد از بس بدو بدو کرد پشت سر بهار  خلاصه بهار یه لحظه از رو میز اومد پایین منم گفتم مامانم بشینه این دفعه من مراقبشم .یه ...
19 شهريور 1393