بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

بهار خوش زبونم

تازگیا بچم وارد یه برهه جدیدی از زندگیش شده ...تازگیا یاد گرفته شرایط اطرافشو به خوبی درک کنه و از اون بهار کوچولو بیرون بیاد  تازگیا قتی میگیم بهار نی نی کجاست؟دستای کوچولوشو میزاره روی دلش و میگه نی نی ایناش  و یا وقتایی که میگم بهار من خستم اروم بازی کن چنان خودشو کنترل میکنه و اروم میشه که میخوام قورتش بدم ...زخترم دیگه بزرگ شده خانم شده ...
17 تير 1393

دختر حرف گوش کن من

امروز ظهر حسام خواب بود و بهار داشت خیلی شیطنت و سر و صدا میکرد منم بهش گفتم بهار هیسسسسسسسسس بابا خوابه ...  و بهار خیلی جلوی خودشو گرفت و از شدت جیغ و صداهاش کاسته شد و حتی وقتی با عروسکش حرف میزد خیلی جالب صداشو نازک  میکرد و اروم حرف میزد و منمم قند توی دلم اب میشد که چقدر بچم اصلاح  پذیر و منطقیه ..... وقتی حسام بیدار شد داشتم ماجرا رو  راش تعریف میکردم که .......هنوز دو کلوم حرف نزده بودیم بهار دستشو به علامت هیس گذاشت جلوی دهنم و گفت ماما هیسسسسس بابا لالا در حالی که من و حسام اینجوری بودیم براش توضیح دادم بابا بیداره و مشکلی نیس  ولی فک کنم جوابم زیاد کامل نبوده و بهار رو توجیه نکر...
14 تير 1393

یه روز خوب

امروز من  بهار یه جشن دو نفره گرفتیم واسه دل خودمون .مناسبتشم رهایی از چنگال ویروس خانمان سوز سرماخوردگی و گود بای پارتی با این ویروس بود...یه دونه شمعی که از تولد بهار باقی مونده بود رو روشن کردیم .موزیک گذاشتیم و به خوشحالی و پایکوبی پرداختیم .اخر سر هم با شیرینی و شربت از خودمون پذیرایی کردیم و کلی خندیدیم .       اینم مراسم رقاصی جشنمون....   پ ن: واقعا باید هرلحظه ی زندگیمونو به هر بهانه کوچبکی که هم شده جشن بگیریم و با عزیزانمون کیف کنیم ...دنیا در گذره شاید بعد ها حسرت این روزا رو بخوریم ...
29 خرداد 1393

من و بهار

این روزا من و بهار مثل دو تا خانوم میشینیم پیش هم لاک میزنیم ..رژ میزنیم ..با هم گاهی نی نای نای میکنیم...دست میزنیم الکی هر هر میخندیم ...وقتی حسام میاد دوتایی به استقبالش میریم... میشینیم و اب میوه میخوریم و با زبون گاهی خارجکی گتاهی ایرونی گپ میزنیم .الکی به هم تلفن میکینیم ووووووووو کلی سرگرمی دیگه...  و من هرچی خدا رو شکر کنم بایت دخترم که مونس منه کم گفتم ....خدایا شکرت
27 خرداد 1393

روزمرگیای من و بهار

بهار در حالی که موبایل ور داشته و عین بزرگا داره راه میره و با یه ژست خاصی حرف میزنه بهار: بابا بابا بیا من که مخاطب بهار میشم: بهار بابا کو بهار: اف (رفت) من: کجا رفت؟ بهار:  در .نونوم دی تا .(رفته بیرون ده تا نانام  _بستنی_ بخره) من : بگو برای مامانم بخره بهار: ناخام (نمیخوام. و با یه حالت جدی ای اینو میگه) این گفتگو بارها در طول روز تکرار میشه  و هر بار من ضایع میشم   ...
27 خرداد 1393

چی بگم از دست این وروجک!!!

در چند قدمی خونه مامانم اینا یه پارک کوچولویی هست که عصرها معمولا بهار میره پارک و بازی میکنه ............ساعت 4 امروز یهو دیدیم صدایی از بهار نمیاد همه بسیج شدیم برای پیدا کردنش تا اینکه دیدیم در خونه مامانم اینا بازه ......همگی ریختیم تو کوچه تا ببنیم کجا رفته ؟ از اونجایی که داداشم ده دقیقه قبلش رفته بود مغازه ایشون در خونه رو نبستیده بودن و این راه فراری شده بود برای وروجک خونه ی ما . بعد ازاینکه ریخیتیم تو کوچه ناگهان با یه دختر پابرهنه که پای سرسره ایستاذه مواجه شدیم و متوجه شدیم اون دختربچه   بچه ی فراری خودمونه که خودش مستقل شده و دیگه تنهایی میره پارک....... پ ن : از این به بعد همه ی تدابیر لازم برای امنیت در ورودی خون...
23 خرداد 1393