بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

دوباره اومدییییییییم

سلام به همه ی دوستای گلم ... معذرت بابت تموم دیر اپ کردنا و دیر تایید کدرن نظراتتون .... خب به ترتیب به شرح کارای این چند وقتمون میرم و دلیل این تاخیر طولانی ...از سنگینی من گرفته تو این روزا تا واکسن ۱۸ماهگی دخترم با کلی تاخیر و پروژه ی نفس گیر و طاقت فرسای پوشک گیری که خداییش خیلی سخت بود ولی این هفت خان رو رد کردیم و دخملم پوشکو به خاطره سپرد   تو پستای بعد کاملا توضیح میدم ...
31 مرداد 1393

این روزهای بهار جونم

دخترم کم کم داره تمرین بچه داری میکنه ...ای جانم با اون لالایی خوندنت ...تارگیا انقدر تو دنیای خیالی خودت سرگرم شدی ..لالایی میخونی مثلا پوشک عروسکاتو عوض میکنی بوسشون میکنی و گاهی هم دعوا و کتک کاری ...داری اماتوری خاله بازی رو یاد میگیری چالبه وقتی دعواشون میکینی بعدش هی میگی هان؟؟؟ هان؟؟؟ و منتظر اینی تا برات جواب بدن که چرا کار بد کردن   ...
17 مرداد 1393

به خیر گذشت....

همونطور که از عکس پیداست لب بهار اوووف شده ...دخمل شیطونم داشت همرا داداشم بازی میکرد که یهو با دهنی پر از خون اومد پیشم در حالی که غشش گریه بود بیچاره داداشم اون بیشتر ترسیده بود که چش شده بعد از اینکه زخم لبشو دیدم فهمیدیم چیز عمیقی نیست و نیاز به بخیه نداره ...خیلی خوشحال شدم که سطحیه و بازم بچم بخیه نمیخوره اما دندونش رفته بود تو لبش و این باعث خون ریزی شده بود که اونم به شکر خدا زود بند اومددددددد ولی بچم تا دو سه روز نمیتونست خوب غذا بخوره و دردش میومد من که مطمءنم این کوچولو یا جراح میشه یا قصاب ولی خداییش شیرزنی میشه واسه خودش +خداجونم خودت مواظب تموم بچه های عالم باش .......آمیییییییییییییین ...
7 مرداد 1393

یه روز خوب

چند روز پیش تصمیم گرفتیم دخملی رو ببریم پارک ...ولی چه پارکییییییییییییی اولش خوب پیش رفت و بهار با وسایل بازی سرگرم شد و من و باباشم شاد و دلخوش یه گوشه ای بهار رو تماشا میکردیم که چه زود بزرگ شد چه زود گذشت از اولین تاتی کردنش از اولین خندش از اولین بابا و ماما گفتن و خلاصه بهار توی یه عالمی بود و منم تو یه عالم دیگه .....تا لاینکه دیدم یهو بهار راهشو با عجله کج کردو از منطقه پارک دوون دوون پرید بیرون ...   من و حسامم تا این واکنش یهوویی بهار رو دیدیم فهمیدیم یه چیز جالبی توجه بهار رو به خودش جلب کرده ...و اون چیز چیزی جز اب نمیتونست باشه یا یه بچه ی کوچولو ....اخه بهار وقتی این دو چیزو میبینه از خود ک...
6 مرداد 1393

برنامه اموزشی مامان و بابا

داشتم به بهار صلوات فرستادنو یاد میدادم ووووای که چه بامزه صلوات میفرسته و میگه ...هم علی ممد و ممد خخخخخخ با کلی تحریف بعد از اینکه بنده ذوق مرگ شدم از خوشحالی بلافاصله شمارش اعداد تا پنج رو تو برنامه اموزشیم لحاظ کردم بعدش صدای حیوانات ......خلاصه فک کنم فشار زیادی به بچم اومد اخه.... شب داشت روی مبل به صورت خودجوش میگفت :یک ..دو...سه...ممد.... فک کنم بچم تحت اون شرایط اموزشی من هنگ کرد و فک میکنه ممد عدده  و یا اینکه شب در حالی که از خستگی داشت ولو میشد پرسیدم مامان گاوه چی میگه؟؟سگه چی میگه و ......و بچم با حوصله نسبتا خوب جوابمو داد  در حدی که بابای خونه هم مشعوف از استعداد دختری خواست ازش دوباره بپرسه که ...
4 مرداد 1393