بهارجووونم بهارجووونم ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
نگار جووونمنگار جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
یاسمین جونمیاسمین جونم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

بهار زندگی من

4040

سفرنامه .روز پنجم

شب اخر رو من درست نخوابیدم از هول اینکه خدای ناکرده تب بهار بالا نره ...ساعت 5 و نیم صبح بابلسر رو به مقصد یزد ترک کردیم این دفعه قرار شد از جاده تهران برگردیم .بهار وقتایی که مریض میشه یه جوری مریض میشه که شک داری واقعا مریضه یا نه؟؟؟آخه وقتایی حال ندار بود و خواب بود وقتایی هم چنان به وجد میومد و شیطنت مبکرد که معلوم نبود این بهار همون بهار یه ساعت پیشه ...ظهر رو برای صرف ناهار در شهر کاشان توقف کردیم اما به قدری هوا گرم بود که دیدن از باغ فین رو لغو کردیم و تصمیم گرفتیم بشینیم تو ماشینامونو و کولر رو پر ضرب کنیم و گاز بدیم طرف یزد     اینجا هم مال وقتی بود که یکم حال بهار بهتر بود و داشت دور محوطه میومد پایین...
23 خرداد 1393

بهارم عاشقتم

  دیگر هیچگاه چنین روزی را با فرزندتان نخواهید داشت فردا کمی بزرگتر از امروزشان خواهند بود امروز یک هدیه است نفس بکشید و توجه کنید اورا ببوسید ونوازشش کنید به چهره زیبا و پاهای کوچکش بنگرید از دلرباییهای کودکانه اش لذت ببر مادر لذت ببر پیش از اینکه متوجه شوی تمام خواهند شد... ...
22 خرداد 1393

سفرنامه .روز چهارم

روز چهارم بازم علی رغم مخالفت بهار و داداشم رفتیم جنگل ..... ولی چه جنگلی ...اخه اونجا هم یه رودخونه پیدا کردند و دوباره همه رفتن اب بازی و ما چیزی به عنوان جنگل ندیدیم .اون روز تب بهار شروع شد و تا عصر هی بدنش داغ میشد و بهتر میشد تا اینکه شب بهار غرق تب شد .از اونجایی که پیش بینی کرده بودم ممکنه در مسافرت بهار مریض بشه شربت استامینیوفن و شیاف همراه خودم داشتم اون شب به زور شیاف تبش اومد پایین .ولی مدام بی تابی میکرد و بی حال شده بود .......خیلی روز اخری اذیت شد بچم .قرار بود یه روز دیگه هم شمال بمونیم ولی به خاطر وضعیت بهار قرار شد صبح زود عازم یزد بشیم .         چه شیرجه ای میره دخترم...........
21 خرداد 1393

التماس دعا

فکر کنم ماه پیش بود وقتی به وبلاگ یکی از دوستای عزیز رفتم تو وبلاگش از همه ی دوستای وبلاگی خواسته بود که واسه دوستش دعا کنن تا زود تر طعم ناب مادر شدن رو بچشه و خیلی ها دعاش کردن و به برکت دعای دوستان و خواست خدای مهربون اون خانوم همون ماه باردار شد دوستای گلم منم یه دوست دارم که مدتهاست وبشو دنبال میکنم ...خیل دلش شکسته و ارزوی مامان شدن داره نمیدونم چرا ولی به سرم زد منم مثل حکیمه جون کاری کنم تا دوستان همگی دست به دعا بشیم و از ته دلمون از خدا بخوایم تا همه ی منتظرا طعم این حس ناب رو بچشن ...و میدونم با دعای همه این دعا از قدرتی برخوردار میشه که محاله مستجاب نشه ...مامانی عزیز نی نی وبلاگی بیاین واسه دوست خوبمون دعا کنیم ..اونم یه ...
20 خرداد 1393

سفرنامه .روز سوم

روز سوم بعد از اینکه صبحونمون خوردیم خواستیم بریم جنگل و جنگل نوردی کنیم اما وقتی شاهد اشکای بی امون داداشم و بهار شدیم که میخواستن دریا برن ما هم کوتاه اومدیم و بازم زدیم به دریا ....منم اون روز دلو زدم به دریا و کلی اب بازی کردم و کلی هم آب اتفاقی خوردم ولی خدایش خیلی کیف داد       اینجا هم بچم داره دوست یابی میکنه لب دریا ...اسم این دختره نازنین بود و حسابی با بهار بازی کرد و جور شدن باهم اخر سر هم با گریه از هم جدا شدن.......         اینم پای بهاره ..از بس داشت شیطنت میکرد منم الکی پاشو بستم و گفتم اوف شده و کمی هم تمشک زدم روش و اونم فکر ...
20 خرداد 1393

خدا جونم ممنونتم

تا تورو دارم حس میکنم دنیا تو دستامه وقتی که عشقت مثل نفس همیشه همرامه دیگه باور کن که بودنت تموم دنیامه. به تو نزدیکم وقتی زیر بارونم چجوری بگم خداجون از تو ممنونم.......... ممنونم واسه این زندگیو هوای تازه واسه هرچی که منو یادتومیندازه واسه امروز که نمیذاری تموم شه من تورو دوست دارم بی حدو اندازه ...
19 خرداد 1393

سفرنامه .روز دوم

بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم جای دوستان خالی دوباره پریدیم لب دریا  و دیگه بماند بهار ی که مثل ماهی خودشو مینداخت توی دریا و غیرقابل کنترل بود بچم اولش مخش هنگ کرده بود از اینن همه آب     اینجا هم بعد اب بازی خودشو روی ماسه میپوشوند تا گرمش بشه البته به کمک دایی   بهار و بابا حسام   بهار و باباجون   خاک بازی از نوع خانوادگی منهای کوچولومون که هنوز نیست ..کودک درون من و بابا حسامم عجیب فعال شده بود به جاهایی هم  بچمون نبود منو حسام گل بازی میکردیم     بهار به کی داری اینجوری ادا میکنی؟؟؟؟؟؟...
19 خرداد 1393

سفرنامه یزد_بابلسر.روز اول

ساعت 5 و نیم صبح ما به همراه خانواده مامان راهی راه طولانی شمال شدیم ...از یزد تا بابلسر چیزی حدود 900 کیلومتر میشه و جاده هایی که تا دامغان فقط و فقط و بیابون و خاک و کویره دیده میشه و هر چی کولر ماشین روشن بود این گرمای طاقت فرسا هم قابل تحمل میشد برامون ...حدود ساعتای 8 و نیم رسیدیم به امامزاده جلال الدین که نمیدونم کجای این کویر بود و صبحونه خوردیم ...بهارم به شدت گرسنه شده بود و از 5 و نیم صبح اونم پا به پای ما بیدار بود و مشغول شیطنت همیشگیش ...     این بهار خانم ساعت 9 صبح در حالی که روده کوچیکه بزرگه رو خورده بود     بعد از اینکه صبحونمونو خوردیم بهار رفت مشغول آب بازی....بلـــ...
19 خرداد 1393

مسافرت

سلام دوستای عزیزم .........چند روزی داریم میریم مسافرت و نیستیم ایشالا با کلی عکس میایم پیشتون ن                                                    ...
13 خرداد 1393